ایستگاه آخر

محمد ابراهیمیان
mohammad_e@hotmail.com

ايستگاهِ آخر

يک هفته‌اي مي‌گذشت از وقتي که اون ميله‌ي بلوري ِ دراز رو که تو يکي از مغازه‌هاي ِ خيابوني که نزديکِ شرکت بود، ديده بودم. خيلي دلم مي‌خواست که يک‌جوري بتونم بخرمش. قيمتش حدود حقوق ِ يک ماهِ من بود. پيش ِ خودم حساب کرده‌ بودم که اگه هشت‌نه ماه از تفريحم بزنم و بيرون هم غذا نخورم و از خرج‌هاي ِ اضافيم کم کنم مي‌تونم بخرمش.
□□□
از پشتِ شيشه تو مغازه رو نگاه کردم. با خودم گفتم لابد آدم خيلي خوشبختي که اين همه بلور دور و اطرافِ خودش داره. رفتم داخل و سلام کردم. فروشنده حتا سرش رو هم براي ديدن ِ من بلند نکرد. گفتم اومدم اون ميله‌ي بلوري ِ توي ِ ويترين رو بخرم ... قيمت‌ش چنده؟ قلمش رو تو دستش چرخوند و از زير ِ عينک نگاهي به من کرد و انگاري حواسش هنوز به دفتر ِ حسابش بود گفت: رو خودش نوشته عمو برو از بيرون ببين. و باز رفت تو نخ ِ ماشين‌حسابش و نگاهي به دفتر کرد و نگاهي هم به ماشين‌حساب و چند تا کليد رو با کلي شک و ترديد فشار داد. من گفتم قيمتش رو قبلا ديدم اما تخفيف نمي‌دين؟ باز همون‌جور مثل ِ دفه‌ي پيش به من نگاه کرد و گفت: نه عمو قيمت‌ها ثابت هستن و تازه اين‌جور ميله هم هيچ‌جا ديگه گيرت نمي‌آد. من هم زياد باهاش سر و کله نزدم چون مي‌ترسيدم از فروشش سر باز بزنه. پول رو بهش دادم و پرسيدم که چطور ببرمش خونه؟ جعبه معبه نداره؟ گفت نه همين آخريشه و خودت اگه زحمتش رو بکشي بري از ويترين برداريش خيلي خوب مي‌شه و خيلي هم مواظب باش که بلورهاي ِ ديگر رو نشکوني.
جلوي ِ ويترين که رسيدم ديدم کلي بلورهاي ِ ديگه تو ويترين هست اما تا به‌حال من نديده بودم، شايد از داخل نگاه مي‌کردم اينجور به نظرم مي‌رسيد. اما نمي‌دونستم چرا هنوز اون ميله، بين ِ اون همه بلورهاي ِ قشنگِ ديگه که شکل‌هاي ِ منظم و متناسبي داشتن تو چشم من قشنگ‌تر از بقيه بود. يک‌لحظه يادِ خوابِ دي‌شب افتادم. همه‌جا تاريک بود. تاريکِ تاريک. من هم يک مشعل داشتم که تا شعاع ِ دو متري ِ من رو روشن مي‌کرد. همينجور تو تاريکي دنبال ِ يه چيزي مي‌گشتم. بعد فهميدم که دنبال ِ چاه مي‌گردم. وقتي پيداش کردم خودم رو انداختم تو چاه و از خواب پريدم.
با احتياط ميله رو برداشتم و از مغازه راهي ِ خيابون شدم.

□□□

جلوي ِ چهارراهي که هميشه مي‌ايستادم براي تاکسي تا برسم خونه ايستاده بودم و تو فکر ِ اين بودم که اين ميله‌ي ِ بلوري ِ دراز ِ گرون‌قيمت رو چه‌طور به خونه ببرم. اول به فکر افتادم که با تاکسي برم اما درازي ِ ميله حتا اجازه نداد که به يک تاکسي هم نگاهي بندازم. بعد به فکر ِ اين افتادم که پياده ببرمش تا خونه، اما راه خونه خيلي خيلي براي ِ من ِ خسته دور بود و من هم قصدِ اين رو نداشتم که تو خيابون مسخره‌ي همه‌ي مردم بشم. آخه مردم عقلشون به چشمشونه و نمي‌تونن بفهمن که يک همچين ميله‌ي بلوري ِ قشنگ مي‌تونه به چه دردي بخوره و چقدر هم مي‌تونه براي ِ يک نفر باارزش باشه حتا اگه به هيچ کارش هم نياد. راه حل بعدي و بهترين و عقلاني‌ترين اين بود که با اتوبوس برم.
□□□
تيس... بعد از ده‌پونزده ديقه که معطل بودم بالاخره يک اتوبوس به ايستگاه اومد و با هزار تا سلام و صلوات و کنترل ميله که به هيچ چي نخوره داخل ِ اتوبوس شدم. حدودِ بيست‌سي نفري تو اتوبوس بودن. همه‌چيز خيلي خوب پيش مي‌رفت. به خونه و راحتي ِ بعد از رسيدن فکر مي‌کردم و... تا اينکه يکي گفت آقا سر ميله رو بگير اون طرف نزديک بود ناکارمون کني و بي اينکه منتظر ِ جواب باشه که حرفش رو به خودم مي‌گيرم يا نه از اتوبوس پياده شد و رفت. اتوبوس دوباره حرکت کرد و به خونه نزديک‌تر مي‌شد. فکر کردم که اون يارو راست مي‌گفت شايد بايد ميله رو يک جورِ ديگه‌اي بگيرم که مزاحم کسي نشه. يه کم فکر کردم و تو ايستگاه بعدي به راننده گفتم که لطفا در رو نبنده و يک طرف ميله رو از در اتوبوس بيرون دادم و طرفِ ديگرش رو از پنجره بيرون کردم. و از راننده خواهش کردم که حواسش باشه که در ِ اتوبوس رو نبنده.راننده هم بعد از کلي منت گذاشتن که از لحاظِ ايمني مشکل داره و غيره و غيره قبول کرد که در رو نبنده.

□□□

تو فکر اين بودم که من سوار ِ يک وسيله‌ي نقليه‌ي عمومي هستم. اتوبوس ارتفاعش بلندتر از ماشين‌هاي ِ ديگست. پس هيچ مشکلي نبود. يعني ميله‌ي من امکان نداشت به يک ماشين شخصي معمولي بخوره و خورد بشه. از اون طرف هم (منظورم از طرفي ِ که ميله از در اتوبوس بيرون رفته) به هيچ‌چي نمي‌خورد. چون يک وسيله‌ي نقليه‌ي عمومي سرعت زيادي نداره و معمولا از کنار ِ جاده حرکت مي‌کنه و حداقل فاصله‌ش تا درخت‌هاي ِ کنارِ خيابون خيلي خيلي بيشتر از حداکثر فاصله‌ي در اتوبوس تا سر ميله بود.

از اين لحاظ خيالم راحتِ راحت بود که ميله‌ هيچ طوريش نمي‌شه و تو همين فکرها بودم که نگاهي دوباره به اتوبوس انداختم و ديدم که چهار‌پنج نفر بيشتر تو اتوبوس نيستن.

□□□

کسي که از همه نزديک‌تر به من بود بعد از اينکه سرش رو از تو روزنامش در آورد و نگاهي به من و ميله کرد گفت حالا اين به چه دردت مي‌خوره؟ گفتم خريدمش واسه قشنگي. روزنامش رو تا زد گذاشت زيرِ بغلش و در حالي که داشت آماده مي‌شد که سر اين ايستگاه پياده بشه گفت اگه اين ايستگاه پياده نمي‌شدم يه‌کم کمکت مي‌کردم. و بي اينکه منتظرِ جواب بمونه که تشکر مي‌کنم يا نه از اتوبوس پياده شد و رفت.

□□□

بعد از چند ديقه يکي که تا حالا ته ِ اتوبوس نشسته بود و از اول تا حالا تو نخ ِ من بود و يک کلاه ِ کج هم سرش داشت اومد جاي ِ نفر ِ قبلي نشست و گفت : - بايد گرون باشه، نه؟ گفتم اي. گفت به نظر مي‌آد که اصل باشه اما فکر نمي‌کنم به اين ساده‌گي‌ها پيدا کرده باشيش. عموي ِ من تو کار ِ بلوره و چند ماهي پيشش کار مي‌کردم فقط يه بار پنج تا از همين ميله‌ها اما يه‌کم کوچيکتر براش اومده بود که در عرض ِ يک هفته همه‌ي اونارو فروخت با کلي هم سود. به هر حال اگه يه وقت خواستي بفروشيش ... اينم کارتِ عموم. من بايد اين ايستگاه پياده بشم. خداحافظ و بي اينکه منتظر ِ جواب باشه که تشکر مي‌کنم يا نه از اتوبوس پياده شد و رفت.

□□□

حالا ديگه تو اتوبوس کسي نبود. تو فکر ِ اين بودم که چند تا ايستگاهِ ديگه مونده تا خونه؟ چرا با اينکه هر روز اين راه رو ميام و مي‌رم نمي‌دونم اين خطِ اتوبوس چند تا ايستگاه داره؟ شايد چون هميشه با تاکسي ميومدم نگام به ايستگاه‌هاي ِ اتوبوس نبوده که مردم چقدر بي‌کارن که تو اين صف‌ها صبر مي‌کنن.اما راه به نظرم خيلي زياد مي‌اومد. انگار قرار نبود به ايستگاهِ آخر برسه.

سر يک ايستگاه راننده ايستاد و در حالي که داشت از اتوبوس پياده مي‌شد درهاي اتوبوس رو بست انگار حواسش به اين نبود که من تو اتوبوس هستم و ميله‌ي بلوري بين ِ دو لنگه‌ي در ِ اتوبوس هست. تا رفتم به خودم بجنبم بلور بين دو لنگه‌ي در موند و از همون نقطه آروم آروم و با وقار شروع به شکستن کرد و من هم خيره مونده بودم به بلور ِ در حال ِ شکستن و هيچ متوجه نشدم که اتوبوس چطور بدون راننده شروع به حرکت به طرفِ ايستگاهِ آخر کرد.

نور ِ بيرون لحظه به لحظه بيشتر مي‌شد و اتوبوس تو نور، سفيدِ سفيد به نظر مي‌رسيد.همه‌ي تيکه‌هاي ِ بلور ريخت کفِ اتوبوس، کفِ خيابون ، روي زمين، زمين ِ مردم. همه‌ي لحظه‌هايي که بلور رو از پشت شيشه‌ي مغازه مي‌ديدم به ياد آوردم. شوق لحظه‌ي خريدنش و مدتي رو که بلور توي‌ ِ دستم بود. همه‌ي آدم‌هايي که تو راهِ امروز ديدم. همه‌ي صحبت‌ها و پيشنهاد‌ها. اما اتوبوس همچنان توي ِ نور غرق مي‌شد و سفيد و سفيد تر مي‌شد و با سرعت بيشتر به ايستگاه آخر نزديک مي‌شد. و کاري هم براي ِ بلور ِ شکسته نمي‌شد کرد. نشستن و جمع کردن ِ تيکه‌هاي ِ بلور وقت بيشتري مي‌گرفت تا چند ماه دوباره کار کردن و يک بلور ِ ديگه خريدن. تو فکر اين بودم که ، بلور...

تو ايستگاهِ آخر بلور ِ آدم مي‌شِکند. غرورِ آدم مي‌شکند. تو ايستگاهِ آخر خودِ آدم هم مي‌شکند.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34051< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي